يه روز بارون زده ي پاييزي
امروز يكي از اون لطيف ترين روزهاي خداست... تواتاقم - محل كار- روبروي پنجره ي باز نشستم و درحالي كه به تابلوي بارون نگاه مي كنم براي تو مي نويسم... من عاشق بارونم و دلنشينتر و لطيفتر از اون،نعمتي نمي شناسم اگرچه بعدازاومدن تو مفاهيم برام خيلي عوض شده و ترجيح ميدم عشق و لطافت رو درتو معنا كنم اما همچنان بارون رو زيباترين تابلوي خلقت مي دونم... تابلوي پاييز بارون زده پراز رنگ و عطر و صدا و هماهنگي... تواين هفته يه اتفاقايي هم افتاده كه فرصت نكرده بودم بنويسم،ازجمله اينكه خاله مهديه دوباره برگشت و بطرز محسوسي تورو آرومتر مي بينم... ديگه صبحها همزمان بامن بانگراني بيدار نميشي و باگريه بدرقه م نمي كني تاتمام روز رو با غصه ي غمهاي تو س...